۲۰رکعت نماز برای جدایی از یک بعثی!
نوشته شده توسط : شب های بی ستاره
 

 سایت جامع آزادگان: حالا احساس می کردم بدنم خیلی سنگین شده است. این سنگینی بیشتر در ناحیه ی پاهایم بود. به پاهایم نگاه کردم. زخم هایم را با باند پانسمان کرده و هر دو پایم را نیز با تخته، آتل بست و باندپیچی کرده بودند. قسمت هایی از سرم را نیز چون ترکش های ریزی خورده بود، پانسمان کرده بودند. سر و وضع درست و حسابی نداشتم؛ پاهایم را که آتل بندی کرده بودند، خیلی درد می کرد. سرمی را به یک دستم و کیسه خونی هم به دست دیگرم وصل کرده بودند.

به هر حال از شدت درد، با صدای ضعیفی آه و ناله می کردم. پزشکیار کُرد بالای سرم آمد. گفت: «چته؟ اگه بخوای سر و صدا کنی، از اتاق می بریمت بیرون!» مجروحان دیگر هم صدای غُرغُرشان درآمد. یکی داد و فریاد می کرد، آن یکی ناسزا می گفت؛ اما هر چه بود، مجبور بودم تحمل کنم. احساس دلتنگی و غربت شدیدی به من دست داد.
خود به خود اشک از چشم هایم سرازیر شد. برای اینکه دیگران نبینند دارم گریه می کنم، سرم را برگردانم. بعد از چند دقیقه بالش زیر سرم خیس شد.
 
پزشکیار کرد که متوجه گریه ی من شد، انگار کمی دلش سوخته باشد، شروع کرد به دلداری دادن به من و گفت: «ان شاء الله جنگ زودتر تموم می شه و تو هم پیش خانواده ات برمی گردی.» و ادامه داد: «من سعی می کنم تو رو هر چه زودتر با آمبولانس به بیمارستان شهر اعزام کنم، نگران نباش.» سپس سئوال کرد: «به چیزی نیاز نداری؟»
 
نمی دانم چرا یکباره هوس چای کردم! سریع گفتم: «چای می خواهم! آخه چند روزی هست که چای نخوردم.» بعد او از کنارم رفت. من که فکر نمی کردم برایم چای بیاورد، دیدم بعد از چند دقیقه با یک لیوان پر از چای برگشت. اول کمی زیر سرم را بلند کرد و بعد خودش لیوان چای نزدیک دهانم آورد. من هم خوردم. خودم که نمی توانستم چون دستانم از کار افتاده بود؛ دست راستم را که تیر کلت از کار انداخته بود و دست چپم را نیز موج انفجار نارنجک آن جوان، بی حس و بی حرکت کرده بود. وقتی چای تمام شد، او رفت. برای چند لحظه تنها شدم. به فکر فرو رفتم؛ ای کاش من رو زودتر به بیمارستان های مجهز داخل شهر ببرند. بعد هم به اردوگاه، نزد بچه ها. اسارتم چند سال طول خواهد کشید؟ کی به ایران باز خواهم گشت. خودم را کم کم برای اسارتی طولانی، که نمی دانستم چقدر طول می کشد، آماده می کردم. اگر چه هنوز میانه های راه بودیم و به شهرهای امن دور از جنگ نرسیده بودیم و معلوم نبود در بین راه هم با چه حوادثی روبرو شویم، با این حال دلم می خواست زودتر مرا به بیمارستان و اردوگاه نزد اسرای دیگر ببرند.
 
یک دفعه صدای ناله و فریاد بسیار بلندی که ضجه می زد، تمام افکارم را به هم ریخت. نمی دانستم چه خبر شده است. خدایا! اسیر دیگری آورده اند و او را کتک می زنند؟ کمی بیشتر دقت کردم، دیدم نه، مثل اینکه عربی صحبت می کند. چه شده بود که اینقدر بلند بلند گریه و ناله می کرد؟
 
دلم می خواست زودتر وارد اتاق شود تا ببینم چه خبر است. یکباره جلوی در اتاق تاریک شد. دیدم آن پزشکیار کرد زیر بغل یک عراقی را که ظاهراً افسر ارشدی هم بود، گرفته و به داخل می آورد. سرش پایین بود، صورتش را ندیدم اما وقتی که این مجروح را تا وسط اتاق آوردند، صحنه ی عجیبی دیدم. غیر قابل باور است؛ اما من در آن لحظه صورت همان افسر ارشد عراقی را دیدم که روز گذشته دمادم غروب، با چوب دستی مرا کتک می زد و بعد هم با کلت کمریش قصد کشتن مرا داشت. حالا همان شخص، نمی دانم چه طور شده بود که دست راستش از مچ از هم پاشیده بود و هر کدام از انگشتانش به یک طرف آویزان شده بود! به طوری که تمام پزشکیاران آن اتاقک اورژانس با دیدن دست او، دست و پای خود را گم کرده و گیج و منگ شده بودند.
 
آنقدر ناله و فریاد می کرد که خدا می داند و بس. وقتی به صورت او نگاه کردم و اوضاع و احوال او را این چنین خراب دیدم، انگار آب سردی روی جگرم ریخته شد. برای چند لحظه جراحات و درد خود را فراموش کردم. او را روی تخت آخری که گوشه ی اتاق بود، گذاشتند. مثل مور و ملخ دورش ریختند. نمی دانستند چه کار کنند.او که هنوز متوجه من و اطرافیان نشده بود، همچنان داد و بیداد می کرد. بالاخره بعد از نیم ساعت به هر طریق دستش را پانسمان کردند. چند تا آمپول مسکن هم به او زدند. کمی آرام شد اما وقتی چشمش به من افتاد، چنان صورتش برافروخته شد که چشمانش می خواست از جا در بیاید! خیلی شانس آوردم اسلحه ای همراهش نبود. چرا که اگر بود همان جا سوراخ سوراخم می کرد! در عوض هر چه از دهانش بیرون ریخت فحش و ناسزا بود به من و مسئولان جمهوری اسلامی ایران.
 
این بار چنان دلم خنک شده بود که دیگر حرف های او برایم مهم نبود! بالاخره کار او تمام شد. بلافاصله آمبولانسی آماده شد. قرار شد به سرعت او را به عقب ببرند. جالب این جاست که می خواستند مرا نیز به همراه او با همان آمبولانس به عقب بفرستند! من که ابتدا متوجه موضوع نشدم؛ اما وقتی مرا داخل برانکارد گذاشتند و به طرف در عقب آمبولانس بردند و دیدم که او داخل آمبولانس نشسته است به خودم آمدم، گفتم: «نمی خوام با اون برم. اون من می کشه. منو می کشه!»
 
آنقدر با عجله حرف می زدم که خودم هم نمی دانستم چه می گویم. وقتی او هم متوجه موضوع شد، شروع به داد و بیداد کرد. فریاد زد که مرا داخل آمبولانس نگذارند! خب، چون حرف او بیشتر خریدار داشت، مرا برگرداندند و فقط او را بردند. وقتی که رفت، آنقدر خدا را شکر کردم که نگو و نپرس! حتی نذر کردم به خاطر این موضوع بیست رکعت نماز در آخر شب بخوانم. همین کار را هم کردم.
 




:: برچسب‌ها: نماز ,
:: بازدید از این مطلب : 52
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 14 بهمن 1395 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: