داستانک .
نوشته شده توسط : شب های بی ستاره

 باران:

داستانی را بگویم ، جان من
 
گوش دل دار این عجب افغان من 
 
سوی قاضی رفته بودم با غضب
 
با مدارک با دلی خون با سبب
 
گریه سر دادم که ای قاضی امان
 
غارتم کردند ، چندین رهزنان 
 
گفت قاضی شرح دزدی را بگو
 
هر چه دیدی کن عیانش مو به مو
 
ماجرا کردم بیانش ، این چنین 
 
گفتمش از دام و رهزن از کمین
 
ابتدا تیری به سویم شد روان
 
در کمندی من فتادم ناگهان
 
برق تندی بر سرم ، آمد فرود
 
خشک گشتم من ندانم آن چه بود 
 
زخم خنجر را بیان کردم بر او
 
شکوه کردم راه عدلی را بجو
 
گفت آیا می شناسی سارقان
 
یا توانی جایشان را ده نشان
 
گفتمش مشهور عالم گشته اند
 
بهر غارت بس نَفَس ها کشته اند
 
یک نشانی دادم از سنگین دلان 
 
چند سربازی روان شد آن زمان
 
وقت آن شد تا کند دیوان به پا
 
دادگر قاضی ، ستاند داد ما 
 
دید ، مهرویان زیبا ، حاضرند 
 
در عجب شد بس که نیکو ظاهرند
 
بر سرم دادی بزد دیوانه ای
 
کی بود سارق چنین پروانه ای
 
من نبینم جز ظرافت ، نازکی 
 
کی برآید از لطافت ، چابکی 
 
شکوِه کردی تیر و خنجر خورده ای 
 
زخم ها بر جان و پیکر خورده ای 
 
کو اثر از زخم خنجر ، ای بشر 
 
کو دلیلی ، کرده ای بر پا تو شر
 
آنچه شد سرقت بگو نامش عیان 
 
هم تو مقدارش بکن بر ما بیان
 
گفتم ای قاضی امانم ده دمی
 
فرصتی خواهم که گویم من کمی
 
زلفشان باشد کمندی عقل را
 
فرصتی تا گویَمَت ، این نقل را
 
ابرُوانش را بدان همچون کمان
 
تیر مژگان خورده ای آیا به جان
 
برق تندی گفتَمَت ، باشد نگاه
 
از نگاهش ، بر خدا بردم پناه
 
چشم شهلا همچو برقی بر دلم 
 
آتشی زد ، شد فنا هر حاصلم 
 
خیره گشتم کور شد چشمان من
 
لهجه اش چون رعد زد بر جان من
 
شربتی زهری بدان ، لبهای او 
 
خنجری شد خنده هم هِی هایِ او 
 
بر دلم آن خال نیکو ، دام شد 
 
بهر شربت از لبش ، دل رام شد
 
آنچه غارت گشته عنوان می کنم
 
گر زنم تهمت که عصیان می کنم
 
عقل و روحم کُشته با سنگین دلی 
 
برده از من قاتلان ، هر حاصلی
 
دین و ایمان مذهبم شد بر فنا
 
از خدا خواهم ستاند داد ما
 
جان و دل از ما به غارت برده اند 
 
روز روشن با جسارت برده اند
 
حاضران از سوز من محزون شدند
 
نزد قاضی مَه رُخان مظنون شدند 
 
مکث،شد حاکم به مجلس اندکی 
 
از پری رویان ، یکی زد چشمکی 
 
کیش چون دادَش رخی،شد مات شاه 
 
شد نمک گندیده بر خالق پناه
 
داد قاضی هم مهارش را ز ِ کف 
 
تیر چشمک ، خورد نیکو بر هدف 
 
حکم صادر کرد ، بر تعزیر من 
 
شد سبب این حکم بر تغییر من
 
هر که خواهد دل ، دهم بی ادّعا
 
کرده ام عقلم ز ِ هر قیدی رها
 
تیر و خنجر خوردن از زیبا رُخان
 
نوش باشد از چنان حکمی گران



:: برچسب‌ها: داستانک ,
:: بازدید از این مطلب : 24
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 8 خرداد 1397 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: